گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد سی و سوم
.دست يافتن ملك اشرف بر شهر دمشق‌




در اين سال، روز دوشنبه دوم ماه شعبان، ملك اشرف پسر ملك عادل شهر دمشق را از برادرزاده خود، صلاح الدين داود بن معظم، گرفت.
سبب اين پيشامد آن بود كه چنانكه گفتيم، داود صاحب دمشق همينكه از عموي خود ملك كامل هراسان شد، به عموي ديگر خويش ملك اشرف پناهنده گرديد و از او ياري خواست كه آسيب ملك كامل را از سر او دور سازد.
ملك اشرف نيز از شهرهاي جزيره ابن عمر به راه افتاد و داخل دمشق گرديد.
صاحب دمشق و مردم شهر به ديدن وي شادمان شدند. آنان مي‌خواستند به تهيه وسائل دفاعي پردازند و خود را براي محاصره شدن آماده كنند.
ص: 113
ولي ملك اشرف دستور داد كه اين كار را كنار بگذارند و انديشه اين گونه احتياطها را از سر بدر كنند.
او همچنين براي داود صاحب دمشق سوگند ياد كرد كه وي را ياري دهد و دمشق را از دستبرد ملك كامل حفظ كند.
به ملك كامل نيز نامه نگاشت و با وي صلح كرد.
فرمانرواي دمشق گمان مي‌برد كه او هم با دو عموي خويش در آن صلح سهيم خواهد بود.
ملك اشرف پيش برادر خود، ملك كامل، رفت و در ماه ذي الحجه سال 625، روز عيد قربان، او را ملاقات كرد.
فرمانرواي دمشق نيز به بيسان رفت و در آن جا اقامت گزيد.
ملك اشرف همينكه از پيش برادر خود برگشت به نزد داود فرمانرواي دمشق رفت. اشرف لشكر زياد همراه خود نداشت و هنگامي كه آن دو تن در سراپرده خود نشسته بودند، ناگهان عز الدين ايبك، مملوك ملك معظم كه صاحب دمشق بود و بزرگترين سردار فرزند ملك معظم به شمار مي‌رفت، داخل شد و به ولي‌نعمت خود، داود، گفت: «برخيز و بيرون بيا وگرنه هم اكنون تو را مي‌گيرند.» بدين گونه، او را از آن جا بيرون آورد.
ملك اشرف نيز نتوانست از بردن او جلوگيري كند زيرا عز الدين ايبك همه لشكري را كه اهل دمشق داشتند با خود آورده بود و شماره اين لشكر نيز بر شماره سپاهيان ملك اشرف فزوني داشت.
اين بود كه داود توانست از آن دام بجهد و از آن جا بيرون رود و با لشكر خويش به دمشق باز گردد.
ص: 114
عز الدين آيبك اين كار را بدان سبب كرد كه به وي گفته بودند ملك اشرف مي‌خواهد سرور وي را دستگير كند و دمشق را از او بگيرد.
ايبك نيز ناچار بدين كار دست زد.
پس از بازگشت آنان لشكرياني از سوي ملك كامل به نزد ملك اشرف آمدند.
ملك اشرف با اين گروه و سربازان ديگري كه داشت به راه فتاد و در برابر دمشق فرود آمد و آن جا را محاصره كرد، و اين محاصره را ادامه داد تا هنگامي كه ملك كامل بدو رسيد.
با رسيدن ملك كامل محاصره دمشق شدت يافت و مصيبت دمشق زياد شد و دلهاي ايشان به تپش افتاد.
بدترين مشكل فرمانرواي دمشق اين بود كه پول بسيار كمي داشت و بيشتر پولهاي او در كرك بود و به سبب اعتمادي كه به عموي خود، ملك اشرف داشت، چيزي از آن اندوخته برنداشته بود.
از اين رو كارش به جائي رسيد كه از بي‌پولي ناچار شد زيورها و جامه‌هاي زنان خويش را بفروشد.
سرانجام چنان عرصه بر او تنگ شد كه پيش عموي خود، ملك كامل، رفت و به او وعده داد كه دمشق و قلعه شوبك را تسليم وي كند به شرطي كه كرك و الغور و بيسان و نابلس را همچنان در دست داشته باشد و قلعه صرخد و توابع آن نيز در اختيار عز الدين ايبك باقي بماند.
ملك كامل دمشق را تحويل گرفت و نماينده خويش را در دژ شهر گماشت تا برادرش، ملك اشرف، حران و رها و رقه و سروج
ص: 115
و رأس عين را از جزيره ابن عمر تسليم وي كند.
پس از گرفتن نقاط مذكور قلعه دمشق را به برادر خود، اشرف، واگذاشت.
ملك اشرف، بدين گونه، داخل دمشق شد و در آن جا اقامت گزيد.
ملك كامل نيز به شهرهاي جزيره رفت و در آن جا ماند تا هنگامي كه جلال الدين خوارزمشاه خلاط را محاصره كرد و او از پيشروي وي انديشناك شد و ملك اشرف را براي كمك به نزد خود فرا خواند.
وقتي كه ملك اشرف به نزد او در رقه حاضر شد، ملك كامل به مصر بازگشت.
اما كارهاي ملك اشرف را ما به خواست خداي بزرگ بعد شرح خواهيم داد.
ص: 116

گرفتن حسام الدين علي حاجب و كشتن او

در اين سال ملك اشرف مملوك خويش، عز الدين آيبك، را كه در دستگاه وي سرداري بزرگ به شمار مي‌رفت، به شهر خلاط فرستاد و دستور داد كه حاجب حسام الدين علي بن حماد را بگيرد.
حسام الدين علي حاجب از سوي ملك اشرف كارهاي سرزمين خلاط را اداره مي‌كرد و در آن جا فرمان مي‌راند.
ما آخر ندانستيم كه سبب دستگيري او چه بود زيرا حسام الدين به ملك اشرف مهر مي‌ورزيد و نيكخواهي مي‌كرد و به نگهداري شهرهاي او مي‌پرداخت و با مردم نيز خوشرفتاري مي‌نمود.
مدتي دراز نيز در برابر جلال الدين خوارزمشاه ايستادگي كرد و هيچكس نمي‌توانست خلاط را مانند او از دستبرد جلال الدين حفظ كند.
او در نگهداري شهرهاي ملك اشرف كوشا بود و از آنها دفاع مي‌كرد. از حمله او بر شهرهاي جلال الدين و چيره شدن او
ص: 117
به برخي از آنها قبلا شرحي داديم كه دلالت بر همت بلند و شجاعت كامل او مي‌كند.
او با دليري خود براي ولي‌نعمت خويش پايه‌اي بلند پديد آورد، چنان كه مردم مي‌گويند: يكي از بندگان ملك اشرف در برابر جلال الدين خوارزمشاه ايستادگي مي‌كند.
حسام الدين علي حاجب، كه خدايش بيامرزاد! نيكوكاري و مهرباني بسيار داشت و نمي‌گذاشت كه هيچ كس به مردم ستم روا دارد.
كارهاي نيك مانند ساختن كاروانسرا در راه‌ها و مسجد در شهرها، بسيار كرد.
در خلاط نيز يك بيمارستان و يك مسجد جامع بنا كرد.
راه‌هاي بسياري ساخت و راه‌هائي را هم كه پيمودنش دشوار بود، هموار نمود.
همينكه عز الدين ايبك به خلاط رسيد، حسام الدين علي حاجب را گرفت و چون با او دشمني داشت، ناگهان او را كشت.
پس از كشته شدن حسام الدين علي حاجب، شايستگي او آشكار گرديد زيرا بعد از دستگيري وي، جلال الدين خوارزمشاه خلاط را محاصره كرد و، چنان كه ما به خواست خداي بزرگ قريبا شرح خواهيم داد، آن جا را گرفت.
خداوند عز الدين ايبك را نيز زياد مهلت نداد بلكه زود انتقام خون حسام الدين را از او گرفت، زيرا جلال الدين خوارزمشاه پس از تصرف خلاط، عز الدين ايبك و سرداران ديگر را اسير كرد و بعد از صلح با ملك اشرف همه آنها را آزاد ساخت ولي يادآور گرديد
ص: 118
كه عز الدين ايبك كشته شده است.
سبب كشته شدن ايبك اين بود كه يكي از مملوكان حسام الدين علي حاجب، از چنگ ايبك گريخته و به جلال الدين خوارزمشاه پناهنده شده بود.
همينكه ايبك اسير شد، اين مملوك از جلال الدين درخواست كرد كه ايبك را در اختيار وي گذارد تا او را بكشد و بدين گونه انتقام خون ولي‌نعمت خود را از او بگيرد.
جلال الدين درخواستش را پذيرفت و ايبك را بدو سپرد.
او هم ايبك را كشت.
شنيدم ملك اشرف خواب ديد كه حسام الدين علي حاجب وارد مجلسي شد كه عز الدين ايبك در آن جا بود.
دستاري برداشت و به گردن ايبك انداخت و او را گرفت و از آن مجلس بيرون كشيد.
ملك اشرف كه چنين خوابي ديده بود، بامداد برخاست و گفت: بي‌گمان ايبك مرده است زيرا من در خواب چنين و چنان ديدم ...
ص: 119

دست يافتن ملك كامل بر شهر حماة

در اين سال، اواخر ماه رمضان، ملك كامل بر شهر حماة دست يافت.
سبب اين پيروزي آن بود كه ملك منصور محمد بن تقي الدين عمر، كه صاحب حماة بود، چنان كه شرح خواهيم داد، درگذشت.
همينكه زمان مرگ او فرا رسيد، سرداران و بزرگان شهر را سوگند داد تا نسبت به پسر بزرگترش وفادار باشند، و او را ملك مظفر لقب داد.
اين پسر، يعني همين ملك مظفر را پدرش به نزد ملك كامل فرمانرواي مصر فرستاده بود زيرا او با دخترش ازدواج كرده بود.
ملك منصور محمد پسر ديگري نيز داشت كه نامش قلج ارسلان و لقبش صلاح الدين بود و در دمشق مي‌زيست.
او پس از مرگ پدر، به حماة رفت و آن جا را گرفت و بر شهر دست يافت.
ص: 120
ملك كامل كه اين خبر را شنيد برايش پيام فرستاد و دستور داد كه شهر را به برادر بزرگتر خويش تسليم كند زيرا پدرش وصيت كرده و او را جانشين خود ساخته است.
ولي او گوش نداد و اين كار را نكرد.
در اين باره با ملك معظم، فرمانرواي دمشق نيز گفت‌وگوهائي شد. اما كار به جائي نرسيد.
همينكه ملك معظم درگذشت و ملك كامل به شام رفت و دمشق را گرفت، لشكري به حماة فرستاد و آن جا را در سوم ماه رمضان محاصره كرد.
فرماندهي اين لشكر با اسد الدين شيركوه، صاحب حمص، و سردار بزرگي بود كه فخر الدين عثمان نام داشت.
با اين دو سردار پسر ملك منصور محمد بن تقي الدين نيز كه در نزد ملك كامل به سر مي‌برد، همراه بود.
محاصره حماة چند روز طول كشيد.
ملك كامل تازه از دمشق حركت كرده و در سلميه اردو زده بود و مي‌خواست از آب بگذرد و به شهرهاي جزيره، مانند حران و غيره، برود.
همينكه ملك كامل در سلميه اردو زد، صلاح الدين قلج ارسلان، صاحب حماة، از دژ خويش فرود آمد و پيش او رفت.
انگيزه اين كار هيچ چيز جز خواست خداي بزرگ نبود، زيرا صلاح الدين به ياران خود گفت:
«مي‌خواهم از اين دژ فرود آيم و پيش ملك كامل بروم.» به او گفتند:
ص: 121
«در سراسر شام دژي استوارتر از دژ تو نيست و تو اندوخته‌اي بيرون از شمار در اين جا گرد آورده‌اي، براي چه مي‌خواهي اين دژ را بگذاري و پيش او بروي. اين كار درستي نيست.» ولي او اصرار داشت كه از آن دژ فرود آيد. يارانش نيز به اسرار مي‌خواستند او را از اين كار باز دارند.
سرانجام گفت:
«بگذاريد من بروم. وگرنه خود را از اين قلعه به زير خواهم افكند.» آنان كه چنين ديدند از او دست برداشتند و او با گروهي اندك از دژ فرود آمد و پيش ملك كامل رفت ...
ملك كامل او را گرفت و نگاه داشت تا هنگامي كه شهر حماة و قلعه آن را به برادر بزرگتر خويش، ملك مظفر، تسليم كرد و در دست او تنها قلعه بارين باقي ماند كه به وي تعلق داشت.
اين صلاح الدين حكم كسي را پيدا كرد كه با دست خود گور خود را كند.
ص: 122

محاصره و تصرف خلاط به دست جلال الدين خوارزمشاه‌

در اين سال، اوائل ماه شوال، جلال الدين خوارزمشاه شهر خلاط را محاصره كرد.
اين شهر به ملك اشرف تعلق داشت و لشكريان وي كه در آن جا بودند، به دفاع از شهر كوشيدند.
مردم شهر نيز، چون به خاطر بدرفتاري جلال الدين از او بيم داشتند. لشكر ملك اشرف را ياري كردند و آنقدر نسبت به جلال الدين ناسزاگوئي و گستاخي نمودند كه جلال الدين بر سر لجاج افتاد و بر آن شد كه به هر قيمتي هست شهر را بگيرد.
از اين رو سراسر زمستان را صرف محاصره خلاط كرد و به خاطر سختي سرما و بسياري برف گروه انبوهي از لشكريان خويش را به قريه‌ها و شهرك‌هاي نزديك فرستاد زيرا خلاط در زمستان از سردترين و پربرف‌ترين شهرها به شمار مي‌رود.
جلال الدين خوارزمشاه به داشتن اراده نيرومند و پايداري
ص: 123
و استقامتي كه عقل‌ها را به حيرت مي‌انداخت، ممتاز بود.
او منجنيق‌هائي پيرامون شهر بر پا ساخت و پي در پي شهر را سنگ باران كرد تا بخشي از ديوار آن را فرو ريخت.
ولي مردم شهر آن را از نو ساختند.
جلال الدين در برابرشان همچنان پافشاري و ايستادگي كرد و تا اواخر ماه جمادي الاول سال 627 از محاصره خلاط دست برنداشت.
سرانجام به پيشروي پرداخت و پيشروي به سوي شهر را پي در پي ادامه داد تا اينكه روز يكشنبه بيست و هشتم جمادي الاول با سرسختي و خشونت و تحمل تلفات سنگين آن جا را گرفت چون يكي از سرداران خلاط خيانت ورزيد و شهر را تسليم كرد.
پس از چيره شدن جلال الدين بر شهر، سرداراني كه در آن جا مي‌زيستند، از قلعه‌اي كه شهر داشت بالا رفتند و در آن دژ به دفاع از خويش پرداختند.
اما جلال الدين پيكار با ايشان را همچنان پيگيري كرد، و به روي مردم شهر شمشير كشيد و از آنان هر كه را كه يافت، كشت.
از شماره مردم خلاط كاسته شده بود چون برخي از ايشان از بيم جان و برخي ديگر از شدت گرسنگي شهر را ترك گفته و رفته و برخي نيز از كميابي يا نايابي خواربار و خوراك، مرده بودند.
مردم خلاط گوشت گوسپند مي‌خوردند، بعد گاو، سپس گاوميش، آنگاه اسب، بعد خر، و سرانجام استرها و سگان و گربه گربه‌ها را خوردند.
ص: 124
حتي شنيدم كه موش‌ها را مي‌گرفتند و مي‌خوردند.
بدين گونه زيستند و در برابر جلال الدين ايستادگي كردند و پايداري و صبري نشان دادند كه هيچكس بدان نمي‌رسيد.
لشكريان جلال الدين از آن نواحي جز خلاط جاي ديگري را نگرفته بودند. از اين رو، همينكه خلاط را ويران ساختند و در كشتار مردم زياده‌روي كردند، هر كس كه جان بدر برد به شهرهاي ديگر گريخت.
سربازان پيروزمند به زنان دست درازي كردند و فرزندان را به بردگي گرفتند و همه را فروختند.
هيچ بلائي نبود كه بر سر مردم نياوردند و در همه جا پراكنده شدند و دارائي مردم را به يغما بردند و كاري كردند كه همانندش شنيده نشده بود.
از اين رو خداي بزرگ جلال الدين را زياد مهلت نداد و در پيكار ميان مسلمانان و مغولان شكستي بر او وارد آمد كه ما به خواست خداوند در جاي خود به شرح آن خواهيم پرداخت.
ص: 125

يكي ديگر از رويدادهاي سال‌

در اواخر اين سال فرنگيان به حصن بارين در شام تاختند و در شهرك‌ها و توابع آن دست به تاراج نهادند و مردان و زنان را اسير كردند.
از جمله كساني كه فرنگيان برايشان دست يافتند گروه انبوهي از تركمانان بودند.
فرنگيان همه را گرفتند چنان كه جز اندكي از آنان نتوانستند از دستشان جان بدر برند.
خدا حقيقت را بهتر مي‌داند.
ص: 126

(627) وقايع سال ششصد و بيست و هفتم هجري قمري‌

شكست خوردن جلال الدين از كيقباد و اشرف‌

در اين سال، روز شنبه بيست و هشتم ماه رمضان، جلال الدين پسر سلطان محمد خوارزمشاه از عبد اللّه بن كيقباد بن كيخسرو بن قلج ارسلان، فرمانرواي شهرهاي روم شرقي مانند قونيه و اقصرا و سيواس و ملطيه و غيره، همچنين از ملك اشرف صاحب دمشق و ديار جزيره و خلاط، شكست خورد.
سبب اين پيشامد آن بود كه صاحب ارزن الروم در شمار فرمانبرداران جلال الدين در آمده بود.
ص: 127
او پسر عم علاء الدين فرمانرواي روم بود و اين دو پسر عمو با يك ديگر دشمني ريشه‌داري داشتند.
از اين رو، هنگامي كه صاحب ارزن الروم به خلاط پيش جلال الدين رفت و او را در محاصره خلاط ياري داد، علاء الدين از همدستي آن دو بيمناك شد، و براي ملك كامل كه در آن هنگام در حران به سر مي‌برد پيام فرستاد و از او خواست كه برادر خود، ملك اشرف، را از دمشق فرا خواند چون ملك اشرف پس از تصرف دمشق در آن جا مي‌زيست.
علاء الدين به سبب ترسي كه از جلال الدين داشت پي در پي در اين باره براي ملك كامل پيام فرستاد تا سرانجام ملك كامل برادر خويش را از دمشق فرا خواند.
ملك اشرف پيش ملك كامل حاضر شد در حاليكه فرستادگان علاء الدين كيقباد پي در پي به خدمت آن دو برادر مي‌رسيدند. حتي گفته مي‌شد كه تنها در يك روز پنج پيك از سوي علاء الدين پيش ملك كامل و ملك اشرف آمد.
اين فرستادگان همه مي‌كوشيدند تا ملك اشرف را برانگيزند كه براي همدستي با علاء الدين به نزد او برود و لو اينكه به تنهائي باشد.
ملك اشرف نيز لشكريان شام و جزيره را گرد آورد و به سوي علاء الدين كيقباد رهسپار شد.
اين دو تن در سيواس به هم پيوستند و روانه شهر خلاط گرديدند.
جلال الدين همينكه خبر حركتشان را شنيد براي روبرو
ص: 128
شدن با ايشان شتابان پاي در راه نهاد و در جائي كه با سي حمار خوانده مي‌شد و از توابع ارزنجان بود و به آن دو رسيد.
بنابر اين دو لشكر متخاصم در آن جا رو به روي هم قرار گرفتند.
با علاء الدين كيقباد گروه انبوهي بودند. گفته مي‌شد كه بيست هزار سوار همراه داشت.
ملك اشرف هم پنج هزار سوار داشت ولي همه آنها به راستي دلير و جنگاور بودند، اسلحه فراوان و اسب‌هاي تازي تيزتك داشتند و همه نيز در فنون جنگ ورزيده بودند.
فرمانده ايشان نيز سرداري از سرداران لشكر حلب بود كه عز الدين عمر بن علي خوانده مي‌شد و از كردان هكاري بود.
در دلاوري پايه‌اي بلند داشت و داراي اوصاف نيك و اخلاق جوانمردانه بود.
همينكه دو لشكر در برابر هم صف آراستند، جلال الدين از بسياري لشكريان، به ويژه لشكريان شام به حيرت افتاد و از شكوه و سلاح‌ها و اسبان ايشان چيزهائي ديد كه دلش را پر از بيم و هراس ساخت.
از اين رو، هنگامي كه عز الدين بن علي پيكار را آغاز كرد و با او لشكريان حلب به ميدان تاختند، جلال الدين ايستادگي و پايداري نكرد و گريزان از ميدان بدر رفت.
او و سپاهيانش چنان گريختند كه برادر به برادر اعتنائي نمي‌كرد.
ص: 129
بدين گونه، با ياراني كه همراه داشتند به سوي خلاط برگشتند و به آذربايجان رسيدند و در شهر خوي فرود آمدند.
آنها از توابع خلاط به هيچ جا، جز خلاط، دست نيافته بودند.
ملك اشرف به خلاط رسيد در حاليكه گروهي از مردم خلاط نيز او را همراهي مي‌كردند چون قبلا از خلاط رفته بودند و چنانكه پيش ازين گفتيم به سبب حمله جلال الدين خلاط چنان از مردم تهي شده بود كه ديگر پرنده در آن جا پر نمي‌زد.
ص: 130

دست يافتن علاء الدين كيقباد بر ارزن الروم‌

پيش از اين گفتيم كه صاحب ارزن الروم پيش جلال الدين بود و او را در جنگ با مردم خلاط ياري مي‌كرد.
او همچنان همراه جلال الدين بود و در پيكار جلال الدين با ملك اشرف و علاء الدين كيقباد نيز حضور داشت.
هنگامي كه جلال الدين شكست خورد و گريخت، صاحب ارزن الروم به بند اسارت افتاد.
او را به نزد پسر عمويش، علاء الدين كيقباد، حاضر كردند.
علاء الدين او را زنداني ساخت و به ارزن الروم هجوم برد.
صاحب ارزن الروم ناچار آن جا را با همه دژهاي وابسته و خزائني كه داشت به علاء الدين واگذارد.
بنابر اين مصداق اين ضرب المثل شد كه مي‌گويند: شتر مرغ به جست و جوي دو شاخ بيرون رفت و هنگامي كه برگشت دو گوش خود را نيز از دست داده بود.
ص: 131
همچنين آن بيچاره هم پيش جلال الدين رفت تا چيز بيش‌تري به چنگ آورد چون جلال الدين به او وعده داده بود كه برخي از شهرهاي علاء الدين را بدو بسپرد. ولي بر عكس، دارائي او و شهرهايي كه در دست داشت از دستش گرفته شد و در بند اسارت نيز باقي ماند. سپاس مر خداوندي را كه فرمانروائي وي پايان‌پذير نيست.
ص: 132

صلح ملك اشرف و علاء الدين كيقباد با جلال الدين خوارزمشاه‌

همينكه ملك اشرف به خلاط بازگشت و جلال الدين خوارزمشاه نيز گريزان به خوي رفت، پيك و پيام‌هائي ميان آن دو رد و بدل گرديد و سرانجام با يك ديگر بدين گونه صلح كردند كه هر كسي شهرهايي را كه در دست دارد همچنان به دست داشته باشد.
پايه‌هاي صلح بدين ترتيب استوار گرديد و سوگند ياد كردند كه بدان قرار وفادار مانند.
پس از استقرار صلح و اجراي مراسم سوگند، ملك اشرف به سنجار برگشت و از آن جا روانه دمشق گرديد.
جلال الدين خوارزمشاه در شهرهاي خويش، در آذربايجان، ماند تا هنگامي كه مغولان بر او تاختند.
ما به خواست خداي بزرگ، اين رويداد را در جاي خود باز خواهيم گفت.
ص: 133

دست يافتن شهاب الدين غازي بر شهر ارزن‌

حسام الدين، صاحب شهر ارزن از ديار بكر هميشه ملك اشرف را همراهي مي‌كرد و در همه پيكارها و رويدادهائي كه برايش پيش مي‌آمد حاضر و ناظر بود.
دارائي خويش را در راه فرمانبرداري او صرف مي‌كرد و خود و لشكريانش در ياري او مي‌كوشيدند.
از اين رو ملك اشرف نيز با دشمنان حسام الدين دشمني و با دوستان او دوستي مي‌كرد.
از جمله همراهي او با وي اين بود كه وقتي جلال الدين خوارزمشاه خلاط را در ميان گرفت، او در آن جا بود.
جلال الدين او را اسير كرد و مي‌خواست شهر ارزن را از او بگيرد.
به جلال الدين گفته شد:
«اين مرد از يك خانواده قديم است كه در فرمانروائي ريشه
ص: 134
بسيار دارند. او هم شهر ارزن را از پيشينيان خويش به ارث برده است.
اين خانواده جز ارزن شهرهاي ديگري هم داشته‌اند كه همه از دستشان بيرون رفته است.» جلال الدين به شنيدن اين سخنان بر او رحم آورد و بدو مهربان شد و شهر او را در اختيار او باقي گذاشت و او را واداشت كه عهد كند و پيمان ببندد كه هرگز با وي (يعني با جلال الدين) نجنگد.
به همين جهة هنگامي كه ملك اشرف و علاء الدين كيقباد براي پيكار با جلال الدين خوارزمشاه همدست شدند، حسام الدين درين جنگ حضور نيافت و با ايشان همكاري نكرد.
پس از شكست خوردن جلال الدين، شهاب الدين غازي پسر ملك عادل، كه برادر ملك اشرف است و شهرهاي ميافارقين و حاني را دارد، لشكر كشيد و حسام الدين را كه در ارزن به سر مي‌برد محاصره كرد.
آن جا را بدون جنگ و خونريزي از حسام الدين گرفت و شهرهايي را از ديار بكر در عوض بدو داد.
اين حسام الدين بهترين امير است. نيك رفتار و جوانمرد و بخشنده است. در گاه او از آمد و شد كساني كه پيشش مي‌روند و باري مي‌خواهند تهي نمي‌شود.
او از خانواده‌اي قديم است كه خانواده طغان ارسلان خوانده مي‌شود.
او بجز ارزن، دو شهر بدليس و وسطان و شهرهاي ديگري
ص: 135
را نيز داشت.
خانواده او را خانواده احدب نيز مي‌خواندند. اين شهرها هم از روزگار ملكشاه بن الب ارسلان سلجوقي در دست ايشان بود.
بكتمر، صاحب خلاط، بدليس را از عموي اين حسام الدين گرفت چون او با صلاح الدين يوسف بن ايوب (صلاح الدين ايوبي) همدست بود و بكتمر بدين جهة به شهر او حمله برد و آن جا را گرفت.
بعد ارزن تا اين زمان در دست حسام الدين باقي بود كه آنهم از وي گرفته شد.
هر آغازي پاياني دارد. ستايش مر خداوندي را كه هستي او را آغاز و پاياني نيست.
ص: 136